گوشه ای از رمان دلداده به دلدار
ماشین را جلوی خانه نگه داشت. لبخندی زدم و با تمام عشقی که در وجودم بود به صورت جذابش نگاه کردم.
– ممنون خیلی خوش گذشت.
او هم لبخند زد اما لبخندش واقعی نبود. تلخ بود. از سر اجبار بود. با بیمیلی بود. این را فقط من میفهمیدم.
– خواهش میکنم. کاری نکردم.
لبخند ماسیده شدهام را تمدید کردم و گفتم:
– پس… دیگه فعلاً.
در ماشین را باز کردم تا پیاده شوم که با شنیدن صدایش متوقف شدم.
– صبر کن تیا.
با فکر اینکه حتماً می خواهد همان چیزی که من میخواهم را بگوید، با خوشی زیادی که در قلبم پخش شده بود، در را بستم و دوباره به طرفش برگشتم. منتظر نگاهش کردم. رنگِ نگاهش عوض شده بود. تازه متوجه لحن صدای عوض شدهاش شدم. خوشیِ قلبم، جایش را به ترس داد.
– چرا دیگه ازم نمیخوای در مورد پدر و مادرت بهت بگم؟ دیگه برات مهم نیستن؟
نگاهم پایین افتاد، سرم هم. کاش امشب حرفش را پیش نمیکشید. کاش امشب کامم را زهر نمیکرد. کاش امشب چیزی نمیگفت. آب دهانم را قورت دادم و ترجیح دادم حقیقت را بگویم.
– فکر کردم شاید اذیت شی.
نگاهش کردم و ادامه دادم:
– نمیخواستم بهم به چشم یه مزاحم نگاه کنی. نمیخواستم مجبورت کنم که دائماً در موردشون بهم بگی.
دست راستش را که روی فرمان بود، پشت صندلیام گذاشت و کامل به صورتم مسلط شد. سعی کردم فقط به چشمهایش نگاه کنم و نگاهم به حالت جذاب نشستنش نیفتد.
این رمان فقط برای معرفی میباشد
شماره پشتیبانی : 09170366695
###