دانلود رمان الهه شرقی از رویا خسرونجدی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کیمیا که از ازدواج اولش ضربه خورده و طلاق گرفته، با تلاش در یکی از دانشگاههای پاریس پذیرش میگیرد و قصد دارد جهت ادامه تحصیل به پاریس عزیمت کند. شب مهمانی خداحافظی که خانواده برای او ترتیب دادهاند، با رابین، برادرزاده زنداییاش آشنا میشود و این آشنایی، باب یک سری اتفاقاتی را باز میکند…
خلاصه رمان الهه شرقی
چشمانش را که گشود باز همان تصویر کهنه و تکراری در آینه جا گرفت. چقدر دلش می خواست به جای این تصویر کهنه که سالها از تکرار آن در آینه می گذشت، تصویر چهره دیگری در قلب آرام و صاف آینه جا می گرفت. چهره ای که لبخندی بر لب، نشاطی در چهره و شوری در نگاه داشت. شاید چهره خود او سال ها پیش از این و یا یک چهره تازه…. تصویر در، که در آینه از هم گشوده شد، چهرا اش درهم رفت. می توانست حدس بزند چه کسی وارد اتاق خواهد شد و لحظه ای بعد تصویر پدر.
با همان قامت متوسط و چهره همیشه نگران در حالی که با انگشت موهای سپیدش را مرتب می کرد، در کنار تصویر او در دل آینه جا خوش کرد. لحظه ای سکوت برقرار شد. گویا پدر برای تسلط بر خود به این سکوت نیاز داشت. سپس در حالی که سعی می کرد کاملا خوددار باشد، در آینه نگاهی به چهره دختر جوان انداخت و گفت: -هنوز حاضر نشدی بابا؟ دختر جوان پوزخندی زد و بی حوصله پاسخ داد: -تا چند دقیقه دیگه کارم تموم میشه. شما برو من خودم میام. -زود باش دختر…
نمی شد امروز یه کم زودتر کلاس رو تعطیل می کردی؟ دختر جوان با حالتی عصبی از جا برخاست، مقابل پدر ایستاد و با خشم گفت: -نه نمی تونستم زودتر بیام. حالا چی شده؟ آسمون به زمین رسیده و ما خبر نداریم؟ اصلا چرا باید عجله کنم؟ این دوتا معلوم نیست چند ساله دارن با هم زندگی می کنن،حالا راه افتادن اومدن اینجا واسه ما جشن عروسی را انداختن که ما رو مسخره کنن یا خودشون رو؟ پدر لحظه ای به سیاهی عمیق چشمان دخترش که برق خشم، گیرایی عجیبی به آنها بخشیده بود، نگریست….
دانلود رمان ملکه منزوی از نازنین آقایی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در مورد دختر مغروری هست که هیچ کس رو حساب نمیکنه، ولی کسی از دل این دختر و زجرایی که کشیده خبر نداره. ازدواج میکنه و بچه دار میشه! اما درست وقتی احساس خوشبختی میکنه از دختری که روزی خودش بهش پر و بال داده بود رو دست میخوره و…
خلاصه رمان ملکه منزوی
توی یکی از رستوران های سر راهی نشسته بودیم و منتظر آوردن سفارش هامون بودیم بچه ها مشغول حرف زدن با همدیگه بودن و هیجاناتشون رو خالی میکردن درست عین بچه های ابتدایی از بودن کنار همدیگه برای اردوی شمال خوشحال بودن و با سر و کله زدن هاشون با همدیگه انرژی شون رو خالی می کردن بی حوصله سرجام نشسته بودم و گاهی هم نیم نگاهی به بنفشه ای که با اصرار اون راضی به پذیرفتن این اردوی اجباری شدم مینداختم. که سعیدی صندلی کناریمون رو کنار میزنه و میگه: حال و احوال خانما چطوره؟ نیم نگاهی بهش میندازم جوابم بهش سکوتم و همون نیم نگاه انداخته بهش.
اما بنفشه رسم خانم بودن رو تمام و کمال اجرا میکنه و میگه: ممنون آقای سعیدی. سعیدی بعد از خوش و بش کوتاهش با بنفشه به سمت من برمیگرده و میگه: اصلا فکرش رو هم نمی کردم که شما رو تو این اردو ببینم. در حالی که با گوشیم ور میرم شروع به نطق کردن میکنم و میگم: اولا برای واضح شدن شرایط اینکه شما هیچ کاره ی این دانشگاهید و این هم یک اردوی دانشجویه از طرف دانشگاه پس اینکه فکر کردن راجب اینکه من تو این اردو حضور داشته باشم یا نداشته باشم به شما مربوط نیست و دوم فقط محض اطلاع اینکه اومدن به این اردو به خواست خودم نبوده و به اصرار بنفشه اومدم…
سری تکون میده و با لحنی تحقیر آمیز میگه: ضحدس میزدم اومدن به اینجور اردوها برای شما فقط در صورتی ممکنه که کسی مجبورتون کرده باشه. نگاهی بهش میندازم و در حالی که گوشیم رو با آرامش روی میز میدارم دست به سینه میشم و میگم: اووم اواقعا؟ چرا اینطوری حدس میزنید؟ ژست خودم رو تقلید میکنه و دست به سینه میشه و میگه به خاطر اینکه شما یه آدم افسرده و منزوی هستید. ابروم بالا میره و آدم به این صرافت و پررویی واقعا نوبره: اوه شما اینطور فکر میکنید آقای سعیدی؟ من دقیقا همینطور فکر میکنم. بنقشه مداخله میکنه و میگه آقای سعیدی پانیذ اصلا اونطوری که نشون میده نیست…
دانلود رمان غروب عشق از فرانک زنگنه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عسل و سینا زوجی که عاشقانه همو می خواستن و بالاخره باهم ازدواج می کنن اما طی مدت کمی بعد از شروع زندگیشون مشکلاتی پیش میاد و باعث اتفاقات تلخ وشیرین بینشون میشه…
خلاصه رمان غروب عشق
سینا رفت حموم منم مشغول آرایش کردن شدم یه بلوز بافت قهوه ای پوشیدم باشلوار دمپا تنگ کرم وشال کرم پوتینای قهوه ایمو هم جلو در گذاشتم که وقت رفتن بپوشم واسه اونجام یه صندل قهوه ایی تو کیفم گذاشتم سینا از حموم بیرون اومد بعداز خشک کردن موهاش لباس پوشید پالتو کوتاه قهوه ایمو پوشیدم و بعد از زدن ادکلن وپوشیدن پوتین هام از اتاق بیرون رفتم سینا هم پشت سرم اومد شلوار کتون قهوه ای پیرهن کرم قهوه ای یه پلیور قهوه یقه هفت روش پوشیده بود. اییییی جوونم لباساشو بامن ست کرده بود کفشاشو پوشید وپالتو مشکیشو رو دست گرفت به سمتم اومد. + بریم خانمی.
– ست کردی بامن. + آره خوشگلم. – حسود. + برو وروجک. سوارماشین شدیم وبه سمت خونه عموش به راه افتاد توراه مامان زنگ زد کلی گله کرد که نمیای اینجا منم قول فردا رو بهش دادم هوا واقعا سرد بود این پاییزه وای بحال زمستون… رسیدیم خونه عموش ماشینو جلو درخونشون پارک کرد وپیاده شدیم سینا زنگو زد لحظه ای بعد صدای پوریا رو شنیدیم. + بفرمایید خوش اومدید. در باصدای تیکی باز شد. رفتیم داخل زن عموش جلو در منتظر بود استقبالی گرم ازمون کرد و رفتیم داخل و بعد احوال پرسی با عموش و سینا هرکس پیرو بحثی شد وخدمتکارشون هم مشغول پذیرایی لازم نبود برم لباسامو
عوض کنم فقط پالتوم اضافه بود پوتینامو که جلو در با صندلام عوض کرده بودم پالتوم به خدمتکار دادم و مشغول صحبت بازن عمو شدم برخلاف بچه هاش خیلی دل پاکی داشت زیرچشمی حواسم به سینا بود گرم صحبت با پوریا بود گوشیشو درآورد مثل اینکه می خواست به کسی زنگ بزنه حواسمو دادم به زن عمو که داشت از مامان اینا می پرسید. + خانومم؟؟ به سمت سینا برگشتم. – جانم. + شماره فرشادو داری؟؟ فرشاد پسرخالم بود.- آره میخوای چیکار؟ + هرچه به آرین زنگ زدم که شمارشو بگیرم جواب نداد گوشیتو بده که شمارشو بردارم – چیکارش داری. + پوریا ماشینش ایراد داره…