دانلود رمان خدمتکار اجباری از گیسو خزان با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آنالی دختر تنها و بی کسی که با نامادریش زندگی میکنه و برای فرار از تنهایی نامزد میکنه. ولی نمیدونه نامزدش اون و برای تسویه کردن طلبش میخواد… تا اینکه بالاخره طلبکارا میدزدنش و با بی رحمی و خشونت ذاتیشون آزارش میدن و مجبورش میکنن خدمتکار بشه یا اینکه …
خلاصه رمان خدمتکار اجباری
دیگه توان گریه کردنم نداشتم و فقط صدای ناله های ضعیفم از گلوم خارج میشد. به چند دقیقه نکشید که دوباره در باز شد و من به خیال اینکه برای ساکت نشدنم دوباره میخوام تنبیه بشم سریع خودم و خفه کردم تا دوباره از اون تو دهنی های دردآور نوش جان نکنم. صدای قدم های کند و با آرامش شخصی که اومده بود هیچ شباهتی به قدم های تند اون مرد عصبی نداشت. خیلی سریع با پیچیدن بوی عطر غلیظی تو مشامم فهمیدم خبری از اون آدم سنگدل و بیرحم که بوی عرق می داد نیست. بی اختیار نفس راحتی کشیدم.
هنوز نمی دونستم اون کیه و الان برای چی اومده اینجا عضلاتم از ترس جمع شده بود و تا جایی که طناب دور دستا و بدنم اجازه می داد تو خودم مچاله شده بودم. دستمال دور دهنم برداشته شد. اینبار با ملایمت بیشتر نه مثل دفعات قبل با خشونت. تا اومدم چیزی بگم جسم شیشه ای سردی به لبم برخورد کرد به دنبالش آب خنکی وارد دهنم شد. بدون مکث سرمو خم کردم با ولع چند قلوپ آب خوردم. انقدر تشنه بودم که نذاشتم اصلا لیوان و از لبم جدا کنه و همه رو تا ته سر کشیدم. بعد از چند نفس عمیق دوباره اشکام جاری شد.
حالا که مشکل تشنگیم رفع شده بود. دوباره یاد منجلابی که توش اسیر بودم افتادم. با گریه به شخص ناشناسی که حس می کردم دلش مثل نفر قبلی از سنگ نیست گفتم: تو رو خدا بگید… منو واسه چی آوردید اینجا تو رو خدا. با لحنی که بی نهایت خونسرد بود گفت: – میفهمی. فعلا چیزی نپرس! صداشم به نظرم خیلی آشنا میومد. -آخه شما کی هستید؟ چی می خواید از جونم؟؟؟ -بهتره تا وقتی بهت اجازه داده نشده حرف نزنی. دیدی که آدمای اینجا انقدر دلرحم نیستن که با دیدن اشک و زاریت دلشون برات بسوزه…
دانلود رمان خیزران از گیسو خزان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گیسا.. دختری که در سن شونزده سالگی به صلاحدید بزرگترهاش مجبور به ازدواج با پسرخاله اش می شه.. ولی شب عروسی به خاطر لو رفتن مدرک قاتل بودنش از ترس اعدام فرار می کنه! حالا بعد از ده سال.. گیسا یه دختر بیست و شش ساله شده که از راه بد کسب درآمد می کنه و تو یکی از همین شبا.. شوهر سابقش سر راهش سبز میشه و تصمیم می گیره با زورگویی و حبس کردنش توی خونه گیسا رو از این کار منصرف کنه.. غافل از اینکه گیسا هدفی داره که برای رسیدن بهش باید…
خلاصه رمان خیزران
کنار خیابون وایستاده بودم و نگاه کلافه ام و از ساعتم به ماشینایی که از جلوم رد می شدن و بی اهمیت به حضورم می رفتن می چرخوندم.. جدا از ا ینکه این محل جای خیلی خوبی برای این کار نبود و به خاطر مشعوف و آدماش.. مجبور شدم جام و عوض کنم و به کل از اون منطقه تهران دور بشم.. معمولا جمعه ها هم روز خوبی برای مشتری پیدا کردن نبود.. انگار به مردا وحی شده بود که فقط شب جمعه ها وقت خوبیه برای عشق و حال و جمعه ای که فردا صبحش باید می رفتن سرکار کسی حس و حالی برای این کارا نداشت.. شایدم ارواح خیکشون این روز و به زن و بچه هاشون اختصاص
می دادن تا مثلا نشون بدن که چه آدمای مسئولیت پذیر و خانواده دوستی ان! البته که چند تا مورد بود که یا به دلم ننشستن و خودم ردشون کردم.. یا از طرز حرف زدنشون معلوم بود که زیادی دندون گِردن و به این راحتیا پول نمیده واسه همین صبر کردم شاید یه مورد بهتر پیدا شه که فعلا انگار تخمشون و ملخ خورده بود! دیگه کم کم داشتم از این خیابون ناامید می شدم و خواستم برم تو یه مسیر و محل دیگه که یه سمند سفید جلوی پام وایستاد و شیشه رو کشید پایین.. سن و سالش می خورد به چیزی که دنبالش
بودم ولی اون نیش از الان باز شده و دندونای زرد جرم گرفته از سیگار صد در صد بی کیفیتش که تو نور کم جون ماشینش کاملا به چشم می اومد داشت حالم و بهم می زد.. – چه جیگری هستی تو.. اینورا ندیده بودمت تا حالا.. تازه کاری؟ سرم و بالا انداختم و با بیخیالی گفتم: – محله ام و عوض کردم.. – چرا؟ – فضولیش به کسی نیومده! طبق انتظارم غش غش خندید و درصد حال بهم زنیش و بیشتر به رخ کشید.. – باشه سوار شو تو راه بیشتر با هم اختلاط می کنیم.. یهو دیدی فضولیش بهم اومد.. اینم از روزی امروزم که ناچار بودم با همین شرایط نفرت انگیز قبولش کنم.. بهتر از هیچی بود…
دانلود رمان هفت خط از گیسو خزان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دیار رئیس مغرور و سرد یه شرکت تبلیغاتی که برای انتقام از قاتل برادرش عضو گروه مسابقات غیرقانونی میشه غافل از این که پدرش دنبال کسی می گرده تا وارد زندگیش بشه و از شرکت تو مسابقه منصرفش کنه… آلما که به خاطر آزادی پدرش مجبور به کار تو شرکت دیار شده این پیشنهاد و قبول می کنه ولی نمی دونه که دیار ازش کینه به دل داره و قراره بعد از این ازدواج اجباری این کارش و تلافی کنه و…
خلاصه رمان هفت خط
چشمام رو بسته بودم و داشتم با نفس های عمیق به آروم شدن ریتم قلبی و تنفسیم کمک می کردم که صدای بلندش از تو اتاق گلباغ به گوشم خورد: – بیا اینجا! صداش که تو سکوت سالن پیچید از جام پریدم و هرچی رشته بودم برای کند کردن ضربان قلبم پنبه شد. یعنی با من بود؟ من که صدایی از گوشیش نشنیدم… حرف دیگه ای هم نمی زد… پس لابد با من بود دیگه! مات و مبهوت زل زدم به رو به روم… این دیگه چه آدم فرصت طلب و پررویی بود… یا اصالا منو داخل آدم حساب نمی کرد یا به چشم کلفتش می دید و هرجور دلش می خواست رفتار می کرد. با همه حرصی که به جونم انداخت
صدام و صاف کردم تا مثل خودش بلند و رسا جوابش و بدم و بگم من غلام حلقه به گوش تو نیستم… ولی… فقط یه لحظه از ذهنم رد شد که الان اصلا وقت خوبی برای تلافی و لج و لجبازی نیست.. شاید به کمک من احتیاج داشت برای خلاص شدنمون از این قفسی که فضاش برای من هر لحظه تنگ تر و نفس گیر تر می شد… با این فکر بی اهمیت به گستاخی اون آدمی که حتی اسمشم نمی دونستم سریع بلند شدم و با چشمای نیمه بسته از ترس تاریکی مطلق دور و برم… راه افتادم سمت اتاق… پشت میز گلباغ وایستاده بود و سعی می کرد در کشوی قفل شده اش و باز کنه.. وارد اتاق که شدم با
سر اشاره کرد که برم کنارش وایستم. نمی دونم چرا اون لحظه ترسی از این نداشتم که شاید بخواد بلایی سرم بیاره. یا شاید همه اینا نقشه خودش بوده که من و اینجا گیر بندازه. نمی دونم ولی هرچیزی بهش می اومد… به جز این کار و همینکه زیاد به چشمش نمی اومدم و کاری باهام نداشت باعث اعتمادم شده بود. آروم راه افتادم سمتش و کنار میز وایستادم… ولی یه لحظه از ذهنم رد شد که کاش چاقوی ضامن دار توی کیفم و حداقل تو جیب مانتوم می ذاشتم و با خودم می آوردم شاید یه درصد لازم شد. درگیر قفل کشو بود و بدون اینکه بهم نگاه کنه بازم با سر به گوشیش که روی میز بود اشاره کرد و…